عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

برای مریم!

جمعه ی هفته ای که گذشت ، عروسی پسر عموی من ، احمد آقابود با عطیه خانم . داداش بزرگ مریم جون . مریم جونم ، جای داداشی خالی نباشه . با اینکه هنوز فرزاد عزیزم ، زن نگرفته و پیش ماست ولی وقتی خودمو جای تو میگذارم میتونم بفهممت .  بعد از سال ها زندگی تو خونه ی پدری و با هم بودن ، هر کسی می ره دنبال زندگی خودش . وقتی فکر میکنم به روزی که داداشم داماد میشه و میره دنبال زندگی خودش ، هم خوشحال میشم و هم دلم میگیره . خوشحال چون بالاخره سر و سامون گرفته و ناراحت از اینکه، دیگه مثل قبل نمی تونه با ما باشه . اما  خداروشکر خاصیت ما آدما اینه که خیلی زود به همه چیز عادت می کنیم ... انشالله همه ی جوونا خوشبخت بشن ، مخصوصا خودت که خیلی عزیزی مر...
7 آبان 1392

پست ثابت وبلاگ!!!

سلام دختر گلم . باید پست ثابت وبلاگتو عوض کنم و این پستو به جاش بگذارم!!! این روزا همش مریضی . یا سرما می خوری یا اسهال و استفراغ . با اینکه من این همه مواظبتم . جمعه عروسی احمد ، پسر عموی من بود . از روز قبلش بیرون روی داشتی و منو مادر جون (که اگه نبود بیچاره بودم) ، پدرمون در اومد . صبح جمعه هم بردیمت بیمارستان کودک و ازمایش مدفوع که خداروشکر چیزی نبود(بماند که تا جواب ازمایشت بیاد هزاربار مردمو زنده شدم . اخه تو مدفوعت یه رگه های قرمز رنگی بود)روز عروسی هم همینطور . شبش هم که تا 5 نیمه شب نخوابیدی و 5 بار جاتو عوض کردیم . شنبه هم که دیدم علائم سرماخوردگی داری . بردیمت دکتر با بابامیثم که دیدیم بله سرما خوردی و دو تا امپول به پاهای خوشگلت ...
5 آبان 1392

نقاشی با رنگ انگشتی

فاطمه جونم شما خیلی خیلی زیاد ، به نقاشی کشیدن علاقه داری . چند روز پیش رو در اتاق خواب رو با مداد حسابی خط خطی کردی . منم دعوات کردم ولی بعدش پشیمون شدم . حالا خلاقیتت یه وقت کور نشه ننه ! بعدم با پاک کن افتادم به جون در و خدارو شکر پاک شد . برنامه ی پاییزمون اینه که بریم حموم و با رنگ انگشتی رو دیوار نقاشی بکشیم . چون دیگه نمی شه هرروز آب بازی کنی . می ترسم سرما بخوری . اینم عکساش . راستی اینجا یک سال و سه ماهو بیست و یک روزته .   ...
5 آبان 1392

عکس های اختصاصی ! از فاطمه جونم در حال مناجات با خدا!

به دلیل کمبود شدیــــــــــــــــــــد وقت ، کاملا بدون شرح سن نفسم: یک سال و سه و ماهو بیست و سه روز یه شرح کوچولو : من عـــــــــــاشق این عکسم! فدای دستای کوچولوت ... پشت سرت ، دختر عمو حدیثه جونه که داره نماز می خونه .   ...
1 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت آخر

چون تا ظهر بیشتر اونجا نبودیم . کلی از فرصت استفاده کردیم . تو ویلا تاپ و سرسره بود و فقطم ما اونجا بودیم . در نتیجه کلی بازی کردی و بالاخره خودت یاد گرفتی که به تنهایی از پله ها بالا بری و خودت سر بخوری بیای پایین . من از مراحل اولیه که با کمک بابا میثم سر می خوردی عکس گرفتم . بعدش شارژم تموم شد و اونجایی که خودت به تنهایی بازی می کنی رو نتونستم درست ، ثبت کنم . تابش دو نفره بود و برای شما جدید ! تا حالا 3 تایی سوار تاب نشده بودیم و خیلی برات عجیب بود . البته ما اصولا زیاد پارک نمی ریم و بیشتر مادر حون شمارو می بره پارک سر کوچشون که تاب دو  نفری نداره اونجا . دریا از پشت نرده های ویلا .به دریا میگی ییا یا دیا ...
1 آبان 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت چهارم

تا اونجایی گفتم برات که رسیدیم به شمال . حسابی خسته بودیم. نوبتی رفتیم حموم . من که اصلا حال شستن شمارو نداشتم . آخه بیشتر  مسیر رو تو بغلم بودی و حسابی خسته بودم .اینه که طبق معمول ، مادر جون عزیز ، جور منو کشید و شمارو برد حموم . دوساعت تو حموم آب بازی کردی و هر بار که صدات می کردم : فاطمه جان ، می آی بیرون ؟ با قاطعیت می گفتی نه ! نه ! بالاخره گل دختر ما رضایت داد از حموم بیاد بیرون (بعد از دو ساعت!) . اینم عکسای عسل مامان . این روسری رو مادر جونی برات از مشهد خرید با یه جوراب شلواری خیلی خوشگل . از حموم اومدی و مشغول مسواک زدن هستی عزیزم از حموم اومده بودی و حسابی گشنت بود . جدیدا دوباره به موز علاقه مند شدی ...
1 آبان 1392